محمدمهديمحمدمهدي، تا این لحظه: 14 سال و 18 روز سن داره

مهدی بهار مادر

خانه رویا های من....

سلام پرنده کوچک خوشبختی من.... دیروز وقتی از کلاس زبان به کلاس یوگا می رفتم ،  راننده تاکسی که به نظر ادم اهل دلی میومد نواری رو گذاشته بود که حاوی آهنگ های خاطره انگیزی از جمله" توای پری کجایی" و " امشب در سر شوری دارم" بود. در حالی که خیلی خسته بودم و سر درد سختی هم داشتم سرم رو به صندلی تکیه دادم . وقتی که از جلوی نهالستانها و گلخونه های خیابان قصرالدشت می گذشتیم  کودک خیالم آروم آروم رفت به اونجاهایی که خیلی دلش می خواست. چقدر دلم می خواد که یه خونه داشته باشم مال مال خودم... با یه حیاط دلواز و یه حوض نقلی... توی حیاط یه باغچه باشه که هر وقت از جلوی این نهالستانها می گذرم ، متناسب با فصل بوته های گل بگیرم و توی باغچه بکارم ، ...
25 مهر 1390

اهم اخبار

سلام عزیزکم: اخبار مهم رو تیتر وار برات می نویسم: - از پنج شنبه هفته گذشته تب - گلو درد وخس خس سینه - چهارشنبه مراجعه به بیمارستان مادر و کودک - احتمال بستری به دلیل عفونت ریه راست - استفاده از انتی بیوتیک و اسپری تا شنبه - قطع تب -مراجعه مجدد به پزشک - رد شدن خطر ومنتفی شدن احتمال بستری منون خدا جون به خاطر اینکه خیلی هوامون رو داری...
24 مهر 1390

به او ...

سلام قشنگترين سرود زندگيم ... يه شعري رو يه جايي خوندم كه مدتي خطاب به يه نفر دائم توي ذهنم تكرارش مي كنم. و حالا مي نويسم تا يادم بمونه: بايد فراموشت كنم...چنديست تمرين مي كنم... من مي توانم مي شود ...آرام تلقين مي كنم... حالم ...نه اصلا خوب نيست.. تا بعد بهتر ميشود فكري براي اين دل آرام غمگين مي كنم.. من مي پذيرم رفته اي و بر نمي گردي همين.. خود را براي درك اين صد بار تحسين مي كنم كم كم ز يادم مي روي ... اين روزگار و رسم اوست اين جمله را با تلخي اش صد بار تضمين مي كنم...
18 مهر 1390

این روزها که میگذرد...

سلام نازنینم.. "    این روزها که می گذرد ،هر روز احساس می کنم کسی در باد صدایم می کند " این جمله رو توی یه فیلمی شنیدم شایدم یه سریال که یادم نمی آد چی بود ولی این حرف حرفش رو این روزها بارها با خودم تکرار می کنم. نمی دونم یه حس غریبی بهش دارم. حسی که میگخ بالاخره روزهای خوب هم از راه می رسه ... این جند روزه یه چندتا اتفاق غیره منتظره پیش اومد.راستش رو بخوای حوصله نوشتن و تکرار شون رو ندارم و فقط تیتر وار می نویسم تا یادم نره: - تب و استفراغ تو و تماس مهد - عدم اطلاع من و اعتراض من - مداخله آقا و خانوم x - كنسل شدن همراهي در سفر تهران و.... ...
18 مهر 1390

برایت می نویسم تا بدانی..

سلام ناز گلکم... این یکی دوروزه اتفاقات زیادی افتاد و ....پنجشنبه شب من دوباره یه کم دلم گرفته بود و داشتم سنتور می زدم که .... چون دسترسی به اینترنت نداشتم همه رو واست تو دفترت نوشتم. بعد از نوشتن برگشتم و همه چیزایی رو که واست تا قبل از اینکه واست وبلاگ درست کنم توی دفتر نوشته بودم خوندم .خاطره ها دو باره برام زنده و روشن شد.مثل روز واضح و پیدا.انگار که همین دیروز اتفاق افتادن.با بعضی هاشون چند قطره ای اشک ریختم و با بعضی هاشون لبخند زدم. چقدر خوشحالم از اینکه دارم واست می نویسم. تا هم واسه شما بمونه و هم واسه خودم .اینطوری دیگه خاطرات قشنگ روزهای کودکی تو رو از یاد نمی برم و خاطرات بد هم برای عبرت حفظ می کنم.تا یاد م نره که اطرافیان...
16 مهر 1390

عشق /افتخار/اشک...

سلام شیرین تر از عسلم... نمی دونم تا حالا یه حس افتخار و غرور همراه با شادی و عشق توی وجودت لبریز شده و چند قطره اشک از جام بلور چشمات سرازیر شده یا نه... این حس رو دیروز عصر وقتی که با شما برای اولین بار توی جلسه مهدکودک به عنوان یه مادر شرکت کردم داشتم ...حس قشنگی که فکر کنم هیچ چیزی توی دنیا نتونه جایگزینش بشه و لذت تجربه اش رو  به  ادم بده.دیروز با تو بودم ...به عنوان یه مادر ...و چه زیبا بود وقتی خانم مجری از بچه ها می خواست دستای کوچولوشون رو روی قلبای مهربونشون بذارن و بگن " مامان بابا دوستت داریم". و اشکهای شوق من "که به لطف خدای مهربون همیشه همین نزدیکیهاست" جاری شدن به خاطر احسا...
13 مهر 1390

یادگاری...

سلام قشنگ ترین شعر زندگیم... دیروز جلسه اول کلاس فرانسه بود..یه استاد مسن با یه عالمه ادعا تو تدریس...که یه مدت توی پاریس زندگی کرده ولی پراکنده گویی های بسیار.خدا به خیر کنه آخر و عاقبتمون رو.. راستی دیروز یه دفتر چه یاداشت کوچولو با خودم برده بودم که نکات مهم رو توش یادداشت کنم ، همونی که دوره ای که واسه امتحان تافل هم درس می خوندم با خودم می بردم ، یه شعری رو از احمد شاملو ن می دونم کی اولش نوشته بودم که خیلی به دلم نشست ،خواستم واست بنویسم تا همیشه برامون بمونه: کیستی که من   این گونه   به اعتماد    نام خود را     با تو می گویم کلید خانه را      در دس...
13 مهر 1390

اولین جشن....روز جهانی کودک

سلام نی نی نازم.... امروز دوباره مثل چهار روز گذشته با گریه رفتی مهد.  ولی امروز با روزای دیگه یه فرقی داره و اونم اینه که به خاطر جشن روز کودک که قراره امروز عر با حضور والدین در باغ خاکپور برگزار بشه زودتر تعطیل میشین. وای که امروز عجب روز شلوغ و وحشتناکی بود و مغز من الان در حال انفجار هست و کمرم داره میشکنه از بس که حرف زدم و نشستم و بلند شدم.هر سال شروع ترم جدید همین قدر وحشتناکه. خدا این مهر رو به خیر کنه تا همه برن سر کلاساشون و ما هم یه نفسی بکشیم. امروز که بعد از خونه رسیدن بلافاصله باید لباس عوض کنم و بریم جشن و بعد هم که از صدقه سر خانم خواهر شوهر که می خوان بعد از بوقی یه سری به والدین مکرمشون بزنن ما هم شام...
11 مهر 1390